معنی زمخت و درشت اندام
حل جدول
یغر
درشت اندام
لندهور
یغر
درشت اندام و ستبر
یغر
مرد درشت اندام
فرهود
درشت اندام فربه
همر
هَمِر
زمخت و بزرگ
خشن، درشت، زبر، نابهنجار، ضخیم
لغت نامه دهخدا
درشت اندام. [دُ رُ اَ] (ص مرکب) که اندامی درشت دارد. که اندام او کلان باشد. درشت بدن. درشت هیکل. جافی. حِضَجْم. خَطلاء. عَشز. عِظْیَر. عُکْبُره. عِلْکِد. عِلْکِر. عَلْکَز. عَلَنْکَز. غَطْیَر. فدوکس. قَبَعْتَری ̍. قصاقص. قصقاص. کَعْبَره. کَلِع. مَتن. مَکْنَئِب. حُضاجِم. حِضْجِم. درشت اندام سطبرگوشت. عَشَنْزَر. عَشَنْزَره. سخت و درشت اندام و بزرگ از هر چیزی. عَشَوْزَن. مرد سخت و درشت اندام. غَضْفَر. غضنفر. درشت اندام درشتخوی. لُک ّ. لَکیک. ملکَّک. درشت اندام پرگوشت. مَتانه. درشت اندام و سخت گردیدن مرد. هذلول، اسب دراز درشت اندام. هضب، سخت و درشت اندام توانا. هلوف، مرد گران سنگ درشت اندام گران جان. هَمِر؛ درشت اندام فربه. (از منتهی الارب).
زمخت
زمخت. [زَم ُ / زُ م ُ] (اِ، ص) آنچه زبان را گیرد. (رشیدی). طعمی را گویند مانند هلیله و مازو و امثال آن و به عربی عفص خوانند. (برهان) (انجمن آرا) (از آنندراج). آنچه زبان را گزد و گوارا نبود. (انجمن آرا) (آنندراج). عفص و گس و هر چیز که دهان را جمع کند ومنقبض نماید مانند پوست انار و مازو. (ناظم الاطباء). || نیشکر. (برهان) (ناظم الاطباء). || گرهی را نیز گفته اند که بغایت سخت بسته باشند. (برهان). گره بسته. (شرفنامه ٔ منیری). عقد و گرهی که به غایت سخت باشد. (ناظم الاطباء). || کنایه از مردم گرفته و مقبوض و بخیل ودرشت و نالایق. (برهان). چیزی سخت و درشت. (شرفنامه ٔ منیری). مردم بخیل و ممسک و ناکس و ناتراشیده را نیز گفته اند... و زمخک به کاف تبدیل آن است و بعضی از معانی زفت با زمخت موافقت دارد... (انجمن آرا) (آنندراج). خشن. ناتراشیده. بی تربیت. بی ادب ناهموار. مجازاً، بی عطوفت. بداندام. ناکس. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا):
تیزی و گرم و گنده و بدبوی همچو سیر
خشک و زمخت و سرد و ترشروی چون سماق.
پوربهای جامی (از انجمن آرا و آنندراج).
- زمخت و کلفت گفتن، گفتن سخنان سخت و ناتراشیده. دشنام دادن. (یادداشت بخط مرحوم دهخدا).
واژه پیشنهادی
سُتُرگ
فرهنگ عمید
ناهنجار، بیتناسب، بدون ظرافت،
کلفت، درشت،
فرهنگ فارسی هوشیار
چیزی که بواسطه طعم مخصوصش دهان را جمع کند، مانند پوست انار، و بمعنای درشت و ناهنجار و بخیل هم گفته اند
مترادف و متضاد زبان فارسی
خشن، درشت، زبر، نابهنجار، ناخوار، ناموزون، ناهنجار،
(متضاد) لطیف، نرم
فرهنگ معین
گس، هر چه که طعمی گس داشته باشد، درشت، ناهنجار، بخیل. [خوانش: (زُ مُ) (ص.) (عا.)]
معادل ابجد
2053